از کتاب هیلاری کلینتون

در هنگام جنگ جهانی دوم بعد از چند هفته بالاخره یک سرباز موفق میشود چند روز مرخصی بگیرد.

وقتی به محل سکونت خود میرسد متوجه یک کامیون حامل تعدادی جنازه میشود که بسمت قبرستان میرفت و خبردار میشود که دشمن آن منطقه را بمباران کرده است...

 لذا برای آخرین بار قصد مینماید به جنازه همشهریهایش نگاهی بیندازد که متوجه میشود کفشی در میان اجساد وجود دارد که شباهت به کفش همسرش دارد و به سرعت بسمت خانه میدود...

 وقتی به خانه میرسد ، متوجه میشود خانه اش ویران شده...
لذا پس از این شوک بزرگ خود را به کامیون میرساند وآن جنازه را تحویل میگیرد که در قبرستان دسته جمعی دفن نشود و با مراسم واحترام خاص دفن نماید...

ولی متوجه میشود جنازه همسرش هنوز نفس میکشد!!!

لذا او را به بیمارستان میرساند و آن زن زنده میماند.
وسالها بعد صاحب فرزندی از آن زن میگردد.
زنی که قرار بود زنده بگور شود.
اکودکی به دنیا می آورد به نام
 ولادمیر پوتین...
رئیس جمهور فعلی روسیه


این داستان را هیلاری کلینتون در کتابش بنام گزینه های سخت قید کرده است.

داستان از کتاب سوپ جو

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، می‌توانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
 
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.

او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکرمی‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.
 آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را می‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقدیم به همه ی آدمهای تاثیر گذار زندگی مان.

دوستت دارم

شنیدن عبارت دوستت دارم

 برای یک مرد… او را برای مصاف با سخت ترین ها ی زندگی زره پوش می کند ...و آماده می شود ….توان می گیرد… برای آنکه بیشتر بکوشد …مرد احساس می کند حتی قدش بلند تر شده است ….چون به مرد بودنش افتخار می کند ….

شنیدن عبارت دوستت دارم

 برای زن آنچنان انرژی و توان مضاعفی برایش ایجاد می کند که آمادگی این را می یابد که لحظه ای پس از شنیدن این جمله یک خانه تکانی مفصل به راه بیاندازد …

و همه جای زندگی را با عشق… از نو بیاراید ..

شنیدن عبارت دوستت دارم

برای فرزندت خصوصا وقتی روی دو زانو می نشینی و خودت را هم قد فرزندت می کنی و چشم در چشمش می گویی یعنی من هستم ..خیالت راحت … و یادت باشد آن شب فرزندت دیرتر ولی آرامتر و آسوده تر می خوابد پس از شنیدن این جمله از والدینش

 عبارت دوستت دارم را جدی بگیریم این عبارت غوغایی به پا می کند

نگذارید محبت و عشقتان در دنیای درونتان حبس شود .....

چگونه به کودک خود نه بگوییم؟

چگونه به کودک خود نه بگوییم؟

یکی از مهم ترین اصول تربیت ، یادگیری مهارت نه گفتن به کودک است.

 گاهی اوقات کودکان خواسته هایی دارند که قابل قبول نیست ، باید در این شرایط به آنها نه بگوییم ، اما نه گفتن روش خاصی دارد که در صورتی که درست از این روش ها استفاده کنیم زودتر به نتیجه ی مطلوب خواهیم رسید.

نه گفتن زیاد باعث می‌شود که کلمه نه بی‌اثر شود.

 بعضی از متخصصان معتقدند کودکانی که زیاد کلمه نه را از زبان بزرگترها می‌شنوند کم‌کم این کلمه را ناشنیده می‌گیرند و یا تنها به صورت خشمگین شما در هنگام به زبان آوردن این کلمه توجه می‌کنند.

پس یک مادر چه باید بکند؟! آِیا به کودکش اجازه دهد تا دیوانه وار بدود و هیچ محدودیتی برای او قائل نشود؟ نه نیازی به گفتن این همه «نه» نیست. والدین می‌توانند با روش بهتری برای کودکان محدودیت تعیین کنند بدون اینکه به آنها این همه نه بگویند. می‌توان با بله گفتن هم همان کار را کرد بدون اینکه پاسخ منفی به کودک دلبندتان بدهید. البته در بله گفتن هم باید تعادل داشت.

یک: محیط امن و مناسب فراهم کنید:

کودکان نوپا دوست دارند راه بروند، بدوند، از پله بالا و پایین بروند و خلاصه محیط خود را بشناسند و چیزهای تازه را تجربه کنند.  اگر شما دکوراسیون منزلتان را طوری بچینید که وسایل شکستنی و خطرناک در دسترس باشد، طبیعی است که مجبورید مرتب به فرزندتان نکن، ندو، دست نزن و جملات منفی دیگر را بکار ببرید.

بنابراین بهترین راه برای اینکه خود را از نه گفتنهای مکرر و بیهوده خلاص کنید این است که محیط منزل و دکوراسیون اتاقها را طوری بچینید که برای بازی و حرکات کودک امن و مناسب باشد.

چگونه به کودک خود نه بگوییم:

نه را با جملات مثبت بگویید:

کودکتان را برای خرید برده‌اید و او مدام دامان شما را می‌کشد و شکلات می‌خواهد. شما هم به او می‌گویید قبل از شام نمی‌شود شکلات بخوری. او پاهایش را بر زمین می‌کوبد و شما دوباره نه می‌گویید. او این بار محکمتر پا می‌کوبد و بلندتر جیغ می‌زند.

تا شما به راهروی چهارم برسید او پنج بار قشقرق به راه می‌اندازد تا به خواسته‌اش برسد. شما هم یا تسلیم خواسته او می‌شوید تا از شر سرو صدا و آبروبریهای او در فروشگاه خلاص شوید و یا محکم بر سر حرف خودتان می‌ایستید و سرخ و سفید می‌شوید. که در هر دو حالت شرایط برای شما و کودک سخت می‌شود.

بعضی از کودکان تنها با شنیدن کلمه نه نمی‌توانند علت بعضی از قوانین را بفهمند.  متخصصان روانشناسی خانواده معتقدند می‌توانید با این کودک به گونه مثبت حرف بزنید و به همان نتیجه برسید.

مثلاً به جای اینکه بگویید قبل از شام نمی‌توانی شکلات بخوری می‌توانید به او بگویید بله تو اجازه داری شکلاتت را بعد از شام بخوری.

حق انتخاب بدهید:

کودک شما توپش را به سمت اتاق نشیمن شوت می‌کند و شما در حالی که خودتان را برای شنیدن صدای شکستن آماده می‌کنید داد می‌زنید: نه توپ بازی در خانه ممنوع است  اما در عوض بهتر است بگویید پسرم می‌توانی در خانه با توپت قل قل بازی کنی روی زمین تا چیزی نشکند یا اینکه بروی در حیاط. با دادن حق انتخاب به کودک خود القا می‌کنید که بر شرایط مسلط است و می‌تواند به خواسته‌اش برسد. حتی کودکان 1 تا 3 ساله هم با داشتن موارد ساده برای انتخاب می‌توانند حس استقلال و شایستگی را تجربه کنند.

البته یادتان باشد در این سن گزینه‌های انتخاب نباید خیلی زیاد باشد تنها انتخاب از بین 2مورد کافی است.

قانون پل طلایی

قانون پل طلایی در روانشناسی روابط

اگر کسی در مذاکره به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ می‌گوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم. چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من. باید به یاد داشته باشیم که به‌ هر حال، می‌خواهم رابطه‌ام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود. چرا که حرمت‌ها از بین می‌رود و دیگر به‌ سختی می‌توان رابطه را ادامه داد.

به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».

این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی ‌چینی است، می‌گوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانه‌ای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛ چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد. در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقب‌نشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقب‌نشینی هم افتخار است.

پس ما، نه تنها نباید طرف مذاکره‌مان را ضایع کنیم، بلکه حتی موظف هستیم کمک کنیم که او خطایش را به شیوه آبرومندانه‌ای بپوشاند و عقب‌نشینی کند. در این صورت، رابطه قابل‌ ترمیم خواهد بود. مطرح کردن دروغ و خیانت دیگران، تنها در حالتی معنا پیدا می‌کند که تصمیم گرفته باشیم دیگر تحت هیچ شرایطی به دوستی و همکاری با آنان ادامه ندهیم.

نه تنها مثال های متعدد سیاسی و تجاری، بلکه حتی مثال های خانوادگی هم در این زمینه وجود دارد.

وقتی مادری از فرزندش می‌پرسد که تو سیگار می‌کشی؟ فرزند هم می‌گوید نه؛ اصلا! مادر ممکن است یک لحظه اشتباه کند و بخواهد ثابت کند که من گیج نیستم! من زرنگم و واقعیت را می‌فهمم. با بیان واقعیت، اولین اتفاقی که می‌افتد این است که قبح این ماجرا در خانواده می‌ریزد. ولی زمانی که قبح این قضیه ریخته نشده است حداقلش این است که در ساعتی که فرزندشان در خانه است، به خاطر پنهان کردن از آنها سیگار نمی‌کشد. حتی اگر در خانه دیدند که ته سیگار افتاده، می‌توانند پل طلایی بسازند: «آن مهمانی که سیگاری بود چرا ته سیگارش را اینجا انداخته» که فرزند احساس کند هنوز حرمتی وجود دارد و باید مواظب باشد.

سخت است که من چیزی را بفهمم و نگویم؛ ولی من می‌خواهم بچه‌ام تربیت شود نه اینکه شعور خودم را ثابت کنم! این خیلی خطرناک است که ما با اطرافیانمان به شکلی برخورد کنیم که چیزی برای از دست دادن باقی نماند.

اگر شما به من دروغ بگویید و من این دروغ را به روی شما بیاورم، شما مسلما به من نمی‌گویید: «من نمی‌دانستم تو متوجه می‌شوی من دروغ می‌گویم! پس از این به بعد من دیگر به تو دروغ نمی‌گویم!» بلکه با خودتان می‌گویید باید به این آدم دروغ‌های پیچیده‌تری گفت! پس شما با این کار آن فرد را تبدیل به یک آدم راستگو نمی‌کنید، بلکه او را به یک دروغ‌گوی حرفه‌ای‌تر تبدیل می‌کنید. بنابراین منی که کیف بچه‌ام را می‌گردم، در واقع امنیت ایجاد نمی‌کنم، بلکه باعث می‌شوم فرزندم سوراخ‌های بهتر و امن‌تری برای قایم‌کردن پیدا کند.