تفاوت عشق ودوست داشتن

«عشق» در لحظه پدید می‌آید، «دوست داشتن»، در امتداد زمان.

این، اساسی‌ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

عشق، معیارها را در هم می‌ریزد؛ دوست داشتن بر پایه‌ی معیارها بنا می‌شود.

عشق، ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد؛ دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه‌یی از قوانینِ عاطفی‌ست.

عشق، فوران می‌کند- چون آتشفشان، و شُرّه می‌کند- چون آبشاری عظیم؛ دوست داشتن، جاری می‌شود- چون رودخانه‌یی بر بستری با شیب نرم.

عشق، ویران کردنِ خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم.

تغییر از خودمان است.

جهان آینه ی تمام نمای ماست.
اگر مردم...
محیط کار... 
رانندہ تاکسی...
و حتی نزدیکانمان با ما
دوستانه رفتار نمیکنند!
عوض کردنشان دردی از ما دوا نمیکند؟!
تا زمانیکه خودمان را تغییر ندهیم ، شاهد تمام این اتفاقات ناخوشایند و تکراری خواهیم بود!
در این دنیا با هر دست که بدهیم ، 
با همان دست هم دریافت میکنیم،
اگر به کسی دشنام دهیم، 
دشنام خواهیم خورد!
اگر لبخند بزنیم، 
لبخند خواهیم گرفت.
اگر دستی را بگیریم، 
دستمان گرفته خواهد شد.
از خدا نخواهیم که
شرایط ما را تغییر دهد!
بلکه بخواهیم...
آن زمان که برای تغییر خودمان
قدم برمیداریم همراهمان باشد
اگر میخواهیم
دیگران را تغییر دهیم ،
تلاشی بیهودہ است! 
وقتی ما تغییر کنیم...
نگاهمان را، 
کلاممان را، 
احساسمان را
و رفتارمان را
تغییر دهیم...
تمام دنیا هم با ما تغییر خواهد کرد.
فراموش نکنیم...
بزرگترین ماموریت ما
تغییر خودمان است.

چقدر زندگی ما ............

عبارات
«من نمی دانم»،
«من اطلاع ندارم»،
«من به اندازه کافی اطلاع ندارم»،
«من مطمئن نیستم»،
«من باید سوال کنم»،
«من باید فکر کنم»،
«من شک دارم»،
«من در این باره مطالعه نکرده ام»،
«من این شخص را فقط یک بار دیده ام و نمی توانم در مورد او قضاوت کنم»، «من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم»،
«اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم»،
«فردا پس از مطمئن شدن به شما خبر می دهم»،
«هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست»
و مشابه این عبارات....
در ادبیات عمومی ما،
بسیار ضعیف است...
تصور کنید
اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم،
چقدر کار قوه قضائیه کم می شود.
چقدر زندگی ما اخلاقی تر می شود
و از منظر توسعه یافتگی
چقدر جامعه تخصصی تر می شود.

مهمترین افراد زندگی........

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت:"امروز می خواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.

ان خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان, هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.

زن اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند.

نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود.

استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای ان خانم بود. او با بی میلی تمام,نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت:"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود.

با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!"

والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!!

دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به ارامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند ,همسرم است!!!

همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای انکه زن,حقیقت زندگی را با انان در میان گذتشته بود برایش کف زدند.

قدرت کلمات را دست کم نگیریم

روزی ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت

و یاد داشتی به مادرش داد وگفت :

این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند

در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است.

آموزش او را خود بر عهده بگیرید.

سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود.

روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود،

در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد.

برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند.
نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم .
ادیسون ساعت ها گریست.

و در خاطراتش نوشت :توماس آلوا ادیسون کودک کودنی بود

که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد

قدرت کلمات را دست کم نگیریم